سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی [با مردم]، نیمی از دین است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :0
کل بازدید :4025
تعداد کل یاداشته ها : 8
103/3/1
4:40 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
مصطفی یوسفی رامندی[1]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[3]

شب عجیبی بود تنهایی ای در عمق وجودم که گذشته بی کسی هایم را گوشزد میکرد خدایا این تو هستی که طالب تنهایی هستی من هیچگاه خواستارش نبودم ولی تنها هدیه ای بود که بارها انسانها تقدیمم کردند گرچه برایم دگر مفهوم هولناک گذشته را ندارد جایگاه امنی شده که تنها در آغوش او آرامم امشب هنگامی به تنهایی ام لبخندی زدم و او را به یک هات چاکلت داغ دعوت کردم تنها با من تا انتها ماند و دستانم را در دستانش میفشرد و خوشحال بود ار اینکه اینبار این خود من بودم که او را به یک میهمانی صمیمانه دعوت کرده بودم و بر او لبخند میزدم و راز دل را با او در میان گذاشتم آری ای تنهایی من دگر از تو نیز هراسی ندارم شاید آنجا که با هم در فضای سیاه جمعه شب دلگیر این شهر پرسه میزدیم و تو برایم تصویری از روزهای گذشته ام تا حال را به چشمانم میکشیدی شاید آن هنگام که بر تاب سوار بودم و تو مرا به اوج روانه میساختی و شاید در آن لحظه ای که با هم کلی درد و دل کردیم را هرگز از یاد نبرم و باز هم در کنار تو بمانم این شهر اگر تمام کوچه هایش خاطره شوند باز هم خاطر امشب که در کنار تو اشک ریختم و تو نیز با من گریستی از یادم نخواهد رفت چرا تاکنون از حضورت بیم داشتم و از تو فرار میکردم تو وفادارترین عاشقی بودی که همیشه در کنارم حضور داشتی شاید چون انسان نبودی ، کوچه های شهر هر چقدر هم تاریک باشند و خوفناک دگر هراسی از آنان ندارم این دنیا برایم قشنگی لبخندی کودکی را خاطره ساز میکند که وقتی در انتهای کوچه گل میفروخت ، گلهایش را با عشق از او خریدم و تقدیم خودش کردم به راستی که او میداند لبخند رضایت آدمیان همان لبخند خدا است بر من ! تاریکی نیز زیباست زیرا تصویر خاطراتم را بر آن نقاشی میکنم یادت هست آن اولین بوسه را در تاریکی کوچه پشتی هراس ای که از پلیس داشتیم را ؟! ترسی که از همسایه ها داشتیم همه به خاطره امروز تنهایی ام تبدیل شد ! لرزش دستانم هنگامی که تو را به خاطر اشتباهت ترک کردم دویدنت برای برگرداندم سکوتی که آن شب علی را به یک شو من تبدیل کرد اشکهایی که از بی گناهی ام سرازیر میشد یادت هست رقصمان در بم بست قائم را ! شاید اینها تنها خاطره هایی از یک دوستی ساده باشند و من برای مرورشان امشب به همراه دوست جدیدم تنهایی یه تک تک آن مکانها رفتم به همراه او آه کشیدم و به احساس عمیقم نگاهی انداختم آیا کسی هست که عمق آنرا بفهمد دوستم پاسخم را داد : نه خود را به من بسپار بگذار با هم از همه دنیا بی نیاز باشیم ای رفیق قدیمی ،تنهایی، تو چه خواهانش باشم چه نباشم با منی .....

نوشته شده بقلم لعیا افخمی


90/5/26::: 3:11 ص
نظر()