کاش به جای جا گذاشتن خاطراتم بر سپیدی این کاغذها بر آنها بدرود میفرستادم و ای کاش میتوانستم بر جاده های شب بی کس قدم بگذارم و تنهایی ام را با او قسمت کنم و مهتاب نظاره گر غم و اندوهم بود نه بالش نم زذه زیر سرم که گرچه زبان اعتراض ندارد ولی از بی رنگ ورویی اش میتوان فهمید که او نیز از آه ناله های شبانه ام گریزان است من نیز خود ز خود گریزانم کاش امشب مهمان دل جایی جز این چهار دیواری بی احساس بودم چقدر شبهایی که گریستم و دمی از سر مهر و محبت نزد ! وای خدایا وقتی از آدمها نمیتوان انتظار داشت این اتاق چه گناهی دارد تمام وجودم شده انتظار از همه ی آنچه در آرزویش بودم و تاکنون بدانها نرسیدم به راستی خواهم رسید ؟! جوابی برایش ندارم شاید روزی ! آن روز باید نزدیک باشد زیرا که دیگر تاب انتظار را ندارم برایم کافی است خدایا میشنوی کافی است بگذار من هم لحظه ای به انتظار فردا امیدوار باشم بگذار با فنجانی چای به استقبال طلوعی دوباره که در آن کبودی آسمان شب جایش را به سپیدی صبحدم میدهد ، بروم . من نیز هر روز به امید دیدن آرزوهایم چشم میگشایم و بر زندگی لبخند میزنم ولی در نهایت این آرزوها هنوز در قاب تفکراتم باقی ماندند و از دور برایم دست تکان میدهند دگر برایشان اشک نخواهم ریخت شاید من نیز باید با آنها خداحافظی کنم پس خداحافظ ای آرزوهای دست نیافتنی بروید بر خانه دل هر کس که میخواهید هیچ کس نمیتواند مرا شکست دهد حتی شما که خودم بتتان کردم و خود نیز آنرا خواهم شکست دگر توان غم خوردن و فریب خوردن را ندارم میخواهم تنها بمانم...........
نوشته شده بقلم لعیا افخمی