سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از نافرمانى خدا در نهانها بپرهیزید چه آن که بیننده است هم او داورى کننده است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :6
کل بازدید :3999
تعداد کل یاداشته ها : 8
103/2/11
2:52 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
مصطفی یوسفی رامندی[1]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[3]

کاش به جای جا گذاشتن خاطراتم بر سپیدی این کاغذها بر آنها بدرود میفرستادم و ای کاش میتوانستم بر جاده های شب بی کس قدم بگذارم و تنهایی ام را با او قسمت کنم و مهتاب نظاره گر غم و اندوهم بود نه بالش نم زذه زیر سرم که گرچه زبان اعتراض ندارد ولی از بی رنگ ورویی اش میتوان فهمید که او نیز از آه ناله های شبانه ام گریزان است من نیز خود ز خود گریزانم کاش امشب مهمان دل جایی جز این چهار دیواری بی احساس بودم چقدر شبهایی که گریستم و دمی از سر مهر و محبت نزد ! وای خدایا وقتی از آدمها نمیتوان انتظار داشت این اتاق چه گناهی دارد تمام وجودم شده انتظار از همه ی آنچه در آرزویش بودم و تاکنون بدانها نرسیدم به راستی خواهم رسید ؟!  جوابی برایش ندارم شاید روزی ! آن روز باید نزدیک باشد زیرا که دیگر تاب انتظار را ندارم برایم کافی است خدایا میشنوی کافی است بگذار من هم لحظه ای به انتظار فردا امیدوار باشم بگذار با فنجانی چای به استقبال طلوعی دوباره که در آن کبودی آسمان شب جایش را به سپیدی صبحدم میدهد ، بروم . من نیز هر روز به امید دیدن آرزوهایم چشم میگشایم و بر زندگی لبخند میزنم ولی در نهایت این آرزوها هنوز در قاب تفکراتم باقی ماندند و از دور برایم دست تکان میدهند دگر برایشان اشک نخواهم ریخت شاید من نیز باید با آنها خداحافظی کنم پس خداحافظ ای آرزوهای دست نیافتنی بروید بر خانه دل  هر کس که میخواهید هیچ کس نمیتواند مرا شکست دهد حتی شما که خودم بتتان کردم و خود نیز آنرا خواهم شکست دگر توان غم خوردن و فریب خوردن را ندارم میخواهم تنها بمانم...........

نوشته شده بقلم لعیا افخمی

 


  
  

شب عجیبی بود تنهایی ای در عمق وجودم که گذشته بی کسی هایم را گوشزد میکرد خدایا این تو هستی که طالب تنهایی هستی من هیچگاه خواستارش نبودم ولی تنها هدیه ای بود که بارها انسانها تقدیمم کردند گرچه برایم دگر مفهوم هولناک گذشته را ندارد جایگاه امنی شده که تنها در آغوش او آرامم امشب هنگامی به تنهایی ام لبخندی زدم و او را به یک هات چاکلت داغ دعوت کردم تنها با من تا انتها ماند و دستانم را در دستانش میفشرد و خوشحال بود ار اینکه اینبار این خود من بودم که او را به یک میهمانی صمیمانه دعوت کرده بودم و بر او لبخند میزدم و راز دل را با او در میان گذاشتم آری ای تنهایی من دگر از تو نیز هراسی ندارم شاید آنجا که با هم در فضای سیاه جمعه شب دلگیر این شهر پرسه میزدیم و تو برایم تصویری از روزهای گذشته ام تا حال را به چشمانم میکشیدی شاید آن هنگام که بر تاب سوار بودم و تو مرا به اوج روانه میساختی و شاید در آن لحظه ای که با هم کلی درد و دل کردیم را هرگز از یاد نبرم و باز هم در کنار تو بمانم این شهر اگر تمام کوچه هایش خاطره شوند باز هم خاطر امشب که در کنار تو اشک ریختم و تو نیز با من گریستی از یادم نخواهد رفت چرا تاکنون از حضورت بیم داشتم و از تو فرار میکردم تو وفادارترین عاشقی بودی که همیشه در کنارم حضور داشتی شاید چون انسان نبودی ، کوچه های شهر هر چقدر هم تاریک باشند و خوفناک دگر هراسی از آنان ندارم این دنیا برایم قشنگی لبخندی کودکی را خاطره ساز میکند که وقتی در انتهای کوچه گل میفروخت ، گلهایش را با عشق از او خریدم و تقدیم خودش کردم به راستی که او میداند لبخند رضایت آدمیان همان لبخند خدا است بر من ! تاریکی نیز زیباست زیرا تصویر خاطراتم را بر آن نقاشی میکنم یادت هست آن اولین بوسه را در تاریکی کوچه پشتی هراس ای که از پلیس داشتیم را ؟! ترسی که از همسایه ها داشتیم همه به خاطره امروز تنهایی ام تبدیل شد ! لرزش دستانم هنگامی که تو را به خاطر اشتباهت ترک کردم دویدنت برای برگرداندم سکوتی که آن شب علی را به یک شو من تبدیل کرد اشکهایی که از بی گناهی ام سرازیر میشد یادت هست رقصمان در بم بست قائم را ! شاید اینها تنها خاطره هایی از یک دوستی ساده باشند و من برای مرورشان امشب به همراه دوست جدیدم تنهایی یه تک تک آن مکانها رفتم به همراه او آه کشیدم و به احساس عمیقم نگاهی انداختم آیا کسی هست که عمق آنرا بفهمد دوستم پاسخم را داد : نه خود را به من بسپار بگذار با هم از همه دنیا بی نیاز باشیم ای رفیق قدیمی ،تنهایی، تو چه خواهانش باشم چه نباشم با منی .....

نوشته شده بقلم لعیا افخمی


90/5/26::: 3:11 ص
نظر()
  
  

زندگی سرمشق یک زندانی است که در آرزوی رهایی روزهایش را با تیزی میخی بر دیوار دنیا حکاکی میکرده من نمیخواهم ادامه دهنده این سر مشق باشم ن برای خود سرمشقی از جنس لطیف بهار دارم و با گرماس تابستانش خود را فریب نمیدهم که زمستانی در پیش نیست من به استقبالش خواهم رفت زیرا که از زردی برگهای پاییزی آموخته ام که سبزینگی بهار درست بعد از بحران زمستان خواهد آمد تا اینگونه قدرش را بیشتر بدانیم و امید همیشه بعد از نا امیدی کامل ظاهر میشود و اعجاز به تصویر کشیده میشود در بوم دنیای تا اینگونه نقش ها کشیده شده اند و من خود را به تقاشش سپرده ام چرا که او بهتر از هر کس آگاه است جایگاه من در کجاست ؟!

نوشته شده بقلم لعیا افخمی


90/5/26::: 3:10 ص
نظر()